مولن روژ

The Secret

Posted in نجواها by e1984 on سپتامبر 25, 2021

جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است.

بازگشت به عقب

Posted in نجواها by e1984 on مارس 13, 2021

زندگی، خیلی مقوله ی عجیبی است. درست زمانیکه فکر میکنی همه چیز تمام شده و یک لوزر به تمام معنایی، پرتت میکند بالا… یک جوری پرت میشوی بالا که باورش برایت سخت است که انگار این تو نبودی که اینهمه مدت در باتلاق تقلا میکردی که فقط به اندازه یک سانت فرصت نفس کشیدن داشته باشی… زندگی خیلی مقوله ی عجیبی است… فاصله ی بین بالا و پایین حتی به اندازه یک مو هم نیست… دیده ام که می گویم… آن پایین همه از تو می برند… حتی نزدیکترین دوستت… حتی عشقت… و آن بالا همه به تو برمیگردند… حتی دورترین دوستت… حتی آنکه تو را تنفر برانگیزترین میدانست…

زندگی مقوله ی عجیبی است… حالا من آن بالا هستم! میدانم که ممکن است یکبار دیگر آن پایین را تجربه کنم… اینبار اما آنقدر نفس میگیرم که در بازگشت به پایین تقلا نکنم و دست و پای بیخودی نزنم…

من برگشتم به عقب. به جایی که متعلق به من است! آن بالا بالاها

بنویس

Posted in نجواها by e1984 on سپتامبر 7, 2018

میگی بنویس… میگم باز باید ازش بنویسم ولی دیگه نمیخوام… میگی میخوای، بنویس…. میگم میخوام اما نمیخوام!… میگی میخوای و میخوای… میگم میخوام و میخوام، ولی نمیخوام…

Go…Go…Go

Posted in نجواها by e1984 on سپتامبر 5, 2018

این غم انگیزترین تصمیمی است که باید بگیرم…

My way

Posted in نجواها by e1984 on سپتامبر 3, 2018

زخم چین پیرهن هدیه ی دوست، وقت رفتن بود…

Nightmare

Posted in نجواها by e1984 on آگوست 24, 2018

خوابش رو دیدم… همیشه خوابش رو میبینم… مضمون همه ی خوابهام یکسانه… میفهمم بهم دروغ گفته… میفهمم حقیقت یه چیز دیگه بوده… دیشب داستان خوابم خیلی غم انگیز بود… انقدر غم انگیز و واقعی که تا چند دقیقه بعد از بیدار شدن ناخودآگاه اشک میریختم… دلم خواست برم و واسه ش تعریف کنم… صفحه تلگرامش رو باز کردم… عکسش رو عوض کرده بود… وسط یه دشت پر از گل ایستاده بود…خوب نگاهش کردم… بازم اشک…

دیگه دلم نمیخواست براش بنویسم… صفحه رو بستم…

To be or not to be

Posted in نجواها by e1984 on ژوئیه 4, 2018

– i am over you

– you are over me? When you were under me?

J’arrive A Toi

Posted in نجواها by e1984 on جون 5, 2018

شاهبازی به شکار مگسی می آید!

چقد خوبه که هستی

Posted in نجواها by e1984 on آوریل 21, 2018

– چقدر خوبه که این دم آخری با تو میگذره…

– دیوونه… اگه بخوای از این حرفها بزنی میرما…

– نه جدی میگم… همینکه همه میفهمن دیگه آخراشه، اونهمه تلاطم و دلشوره یه باره تبدیل به سکوت میشه… یه دفعه آرامش حکمفرما میشه… و بعد تو‌ میای… و حالا من تو این آرامش و سکوت به یه چیز فکر میکنم… چرا حالا؟! چرا حالا باید بیای؟

– من همیشه بودم… تو هیچوقت منو نمیدیدی… یادت نیست؟

– یادم نیست… دلم نمیخواد یادم باشه…

– میخوای واسه ت شعر بخونم؟

– نه… فقط دستمو محکم بگیر… میخوام بخوابم…

What the F

Posted in نجواها by e1984 on آوریل 18, 2018

گاهی حرفاتو باور میکردم!