The Secret
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است.
بازگشت به عقب
زندگی، خیلی مقوله ی عجیبی است. درست زمانیکه فکر میکنی همه چیز تمام شده و یک لوزر به تمام معنایی، پرتت میکند بالا… یک جوری پرت میشوی بالا که باورش برایت سخت است که انگار این تو نبودی که اینهمه مدت در باتلاق تقلا میکردی که فقط به اندازه یک سانت فرصت نفس کشیدن داشته باشی… زندگی خیلی مقوله ی عجیبی است… فاصله ی بین بالا و پایین حتی به اندازه یک مو هم نیست… دیده ام که می گویم… آن پایین همه از تو می برند… حتی نزدیکترین دوستت… حتی عشقت… و آن بالا همه به تو برمیگردند… حتی دورترین دوستت… حتی آنکه تو را تنفر برانگیزترین میدانست…
زندگی مقوله ی عجیبی است… حالا من آن بالا هستم! میدانم که ممکن است یکبار دیگر آن پایین را تجربه کنم… اینبار اما آنقدر نفس میگیرم که در بازگشت به پایین تقلا نکنم و دست و پای بیخودی نزنم…
من برگشتم به عقب. به جایی که متعلق به من است! آن بالا بالاها
بنویس
میگی بنویس… میگم باز باید ازش بنویسم ولی دیگه نمیخوام… میگی میخوای، بنویس…. میگم میخوام اما نمیخوام!… میگی میخوای و میخوای… میگم میخوام و میخوام، ولی نمیخوام…
Nightmare
خوابش رو دیدم… همیشه خوابش رو میبینم… مضمون همه ی خوابهام یکسانه… میفهمم بهم دروغ گفته… میفهمم حقیقت یه چیز دیگه بوده… دیشب داستان خوابم خیلی غم انگیز بود… انقدر غم انگیز و واقعی که تا چند دقیقه بعد از بیدار شدن ناخودآگاه اشک میریختم… دلم خواست برم و واسه ش تعریف کنم… صفحه تلگرامش رو باز کردم… عکسش رو عوض کرده بود… وسط یه دشت پر از گل ایستاده بود…خوب نگاهش کردم… بازم اشک…
دیگه دلم نمیخواست براش بنویسم… صفحه رو بستم…
چقد خوبه که هستی
– چقدر خوبه که این دم آخری با تو میگذره…
– دیوونه… اگه بخوای از این حرفها بزنی میرما…
– نه جدی میگم… همینکه همه میفهمن دیگه آخراشه، اونهمه تلاطم و دلشوره یه باره تبدیل به سکوت میشه… یه دفعه آرامش حکمفرما میشه… و بعد تو میای… و حالا من تو این آرامش و سکوت به یه چیز فکر میکنم… چرا حالا؟! چرا حالا باید بیای؟
– من همیشه بودم… تو هیچوقت منو نمیدیدی… یادت نیست؟
– یادم نیست… دلم نمیخواد یادم باشه…
– میخوای واسه ت شعر بخونم؟
– نه… فقط دستمو محکم بگیر… میخوام بخوابم…
leave a comment